پریشب مامانم اینا مهمونمون بودن. براشون پیتزا درست کردم. برخلاف دفعات گذشته اینبار خیلی خوب از کار درومد. همیشه خمیری که درست میکردم رو کف سینی پهن میکردم تا نونش حسابی نازک بشه و اغلب به کاغذ روغنی میچسبید و به سختی جدا میشد. اما اینبار قالب زدم و خمیرشو کلفت تر گرفتم و موادشم قارچ و گوشت زدم که عالی شد.بابای من اصلا پیتزا بیرون رو دوست نداره اما از پیتزاهایی که من درست میکنم ، استقبال میکنه.بابام نگران عمو کوچیکه است و هربار ازش حرف میزنه بغض میکنه. به شدت وضعیت فعلی عموم و ندیدنش ناراحتم میکنه. عموم زمانیکه بندرعباس زندگی میکرد سرطان غدد لنفاوی داشت و پرتو درمانی میکرد. یه مدت خوب شد تا اینکه یکی دو سال اخیر دکترها گفتن تومور مغزی داره. عمل کرد اما روز به روز وضعیتش بدتر میشد و در حال حاضر دکترها جوابش کردن. الانم توی خونه است و بابام میگه قدرت راه رفتن رو از دست داده و تکلمش هم روز به روز بدتر میشه...افسرده و عصبیه و حوصله هیچکس رو هم نداره. عموم چندماهی میشه که به کرمان نقل مکان کرده اما من هنوز خونه اش نرفتم، در واقع جرات نمیکنم. تلفنی که باهاش صحبت میکنم از شنیدن لرزش صداش بغضم میگیره و اعصابم خرد میشه و مطمئنم اگه برم و وضعیت فعلیشو از نزدیک ببینم قطعا گریه ام میگیره و کنترل احساسم برام سخته. به دلم اومده عموم تا پایان سال نمیرسه.مادربزرگم حدود ۱۶ ماهه بخاطر سکته مغزی جا خواب هست. خوب حرف میزنه اما از ناحیه دست و پا فلج شده و پوشکش میکنن.دیشب بهش زنگ زدم تا احوالشو بپرسم. بغض داشت. بهش گفتم عزیز جون برام دعا کن. گفت چه دعایی؟ گفتم واسه عاقبت بخیریم، بعدشم دوتاییمون زدیم زیر گریه که خداروشکر داییم گوشی رو گرفت.بهبودی توی وضعیت جسمانی عمو و مادربزرگ من تقریبا محاله و نم یک زن مینویسد...
ادامه مطلبما را در سایت یک زن مینویسد دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : write1woman بازدید : 87 تاريخ : پنجشنبه 24 آذر 1401 ساعت: 16:48